داستان♥♥قربانی سرنوشت♥♥«24»
داستان♥♥قربانی سرنوشت♥♥«24»

صبح ساعت 10 بیدار شدم.یکم تعجب کردم چون دیشب تا دیر وقت بیدار بودم.با خودم گفتم بهتره برم یه دوشی بگیرم.بدنم زخمی بود.هیچ کس هم بیدار نبود.یه حوله برداشتم و رفتم حمام.لباسامو دراوردم و رفتم تو وان.کل شامپو رو خالی کردم تا خوب کف کنه.داشتم ریلکس میکردم که یهو یه دستی اومد دور گردنم.سر چرخوندم.لایتو بود.خواستم جیغ بکشم که دستشو گذاشت رو دهنم:

لایتو:شششششش آروم.من گوشمو لازم دارم

دستشو از رو دهنم برداشت:

من:هـــــــــــی تو اینجا چیکار میکنی؟

لایتو:گلوم خشک شده.اومدی لبی تر کنم

داشت صورتشو نزدیک گردنم میکرد و اما جلوشو گرفتم.دستامو محکم گذاشتم رو قفسه سینه لایتو و نذاشتم دندوناشو تو گردنم فرو کنه:

لایتو:تو چرا اینقدر مقاومت میکنی بیچ-چان؟

من:دست از سرم بردار

لایتو:مممممم......باشه.میذارم خوب انرژیتو جمع آوری کنی.امیدوارم انرژی لازم رو بدست بیاری.

لایتو از حمام رفت بیرون.من خوب ریلکس کردم بدون اینکه کسی مزاحمم بشه.بعد از نیم ساعت از وان اومدم بیرون.حوله رو پیچیدم دور خودم و رفت سمت اتاقم.از این که هیچ کس سر راهم سبز نمیشد خوشحال بودم.رفتم تو اتاقم.لباسای جدیدمو پوشیدم.یه لباس آستین بلند سفید با دامن سیاه کوتاه.رو تختم نشستم.یکم احساس خواب آلودگی بهم دست داد.سرمو گذاشتم رو بالشت تا خواستم بخوابم یهو نیکلاوس پرید رو تختم:

نیکلاوس:سلام آبنبات قیچی

من:ها؟چیه؟

نیکلاوس:اومدم یه خبری بهت بدم

من:میدونم نیکلاوس.شب باید باهات بیام تو اون تونل مسخره تا نذارم به کسی آسیب برسونی

نیکلاوس:آره دقیقا.درضمن میتونی نیک یا کلاوس صدا بزنی

من:به نظرم نیک بهتره

نیک:خب نظرت راجع به امشب چیه؟

من:نمیام

نیک:چـــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟؟

من:نمیام و نمیخوامم بیام

نیک:اما.......

من:اما نداره.مگه تو بچه نی نی هستی که باید ازت مواظبت کنم؟مگه خودت نمیتونی جلوی خودتو بگیری؟

نیک:نه!!!نمیتونم!!!

من:به من چه؟

نیک:واقعا که!!فکر کردم میتونم بهت تکیه کنم!!

من:خب اشتباه فکر کردی!

نیک از رو تختم بلند شد و رفت بیرون و درو محکم بست.یکم احساس آرامش کردم.گوشی از تو کیفم در اوردم و رفتم توگالریم.عکسای خودمو با مادرم دیدم.چقدر مادرم خوشگل بود.موهای بلند مشکی با چشمای درشت مشکی.یه زن فرانسوی به تمام عیار.پدرمم واقعا خوشتیپ و خوشگل بود.موهای بلوند با چشمای سیاه.پدرم انگلیسی بود.خیلی دوست داشتم یه بار دیگه هم میدیدمش.نمیتونستم تحمل کنم.یه قطره اشک از چشمم چکید.همون طور که رفته بودم تو حس یهو یه دستی اومد رو شونم.برگشتم.سوبارو با یه لبخند ملیحی کنار نشسته بود:

سوبارو:سلام کاترینا

صورتمو برگردوندم:

سوبارو:داری گریه میکنی؟

من:نه.........نه.........من گریه نمیکنم

سوبارو:به خاطر من گریه کردنو بس کن.من زیاد از گریه خوشم نمیاد

اشکامو پاک کردم و رومو برگردوندم سمت سوبارو:

من:میتونم از یه سوالی بپرسم؟

سوبارو:حتما.

من:اگه یه روزی من تغییر کنم چیکار میکنی؟

سوبارو:منظورت چیه؟

من:مثلا تبدیل به یه آدم خشن و بد بشم

سوبارو:تو هیچ وقت این جوری نمیشی

من:حالا.....

سوبارو:بازم عاشقت میمونم

من:با این میدونی ممکنه روزی تو رو ترک کنم و برم با یکی دیگه؟

سوبارو:آره اگه ازم متنفر هم بشی بازم عاشقت میمونم چون تو منو تغییر دادی.قبل از این که تو رو ببینم نمیتونستم حتی یه لبخند بزنم.همش با همه دعوا داشتم.از همه بدم میومد اما تو کاری کردی که همه چیرو از یه دید دیگه ببینم.

من:من؟

سوبارو:آره...............تو!!!

من:ممنون که پشتمی.

سوبارو:خواهش میکنم.خب حالا بهتره یکم استراحت کنی.

سوبارو از رو تختم بلند شد و از اتاقم رفت بیرون.رفتم تو فکر.من باعث شدم که سوبارو تغییر کنه و تبدیل به یه آدم خوب بشه اما من قراره تبدیل به یه آدم بد بشم.به خاطر سوبارو.اگه اون روز با سوبارو آشنا نمیشدم هیچ کدوم از این اتفاقات نمی افتاد.نه من با ساکاماکی ها آشنا میشدم نه معلوم میشد من همزاد یه شیطان صفتم و نه هیچ چیز دیگه.اینقدر هم زجرنمی کشیدم و کسی رو هم به دردسر نمی انداختم.واقعا من آدم بدیم.یه آدم خیلی خیلی بد.فقط داشتم به بد بودن خودم فکر میکردم.یه دو ساعتی به همین منوال گذشت.بهتر بود از اتاقم میومدم بیرون.از اتاقم رفتم بیرون و رفتم تو باغ عمارت.گلا خیلی قشنگ بودن.فقط داشتم راه میرفتم که یهو بارون گرفت.رفتم تو عمارت.یه نگاه به ساعت انداختم.ساعت7:45 بود.رفتم تو پذیرایی.هیچ کس نبود.یهو یه اس ام اسی بهم رسید.گوشیمو در اوردم و بازش کردم.بانی بود.نوشته بود«راس ساعت 10 تو قبرستون میبینمت»خب این دو ساعت رو قرار بود چجوری بگذرونم.بازم برم تو اتاقم.نه!!دیگه نمیتونستم تحمل کنم.چقدر باید تنها باشم.از پله ها رفتم بالا.همین طور داشتم تو سالن ها میگشتم که یهو به یه اتاق رسیدم.رفتم تو اون اتاقه.پر از وسایل آزمایشگاهی بود.ریجی رو یه صندلی خوابش برده بود.رفتم سمتش.دستمو گذاشتم رو رو شونش و صداش زدم.یهو چشماشو باز کرد.از ترسم یه قدم عقب رفتم:

ریجی:آه...کاترینــــا........اینجا چیکار میکنی؟

من:من......من......فقط داشتم قدم میزدم که یهو رسیدم به این اتاق

ریجی:که داشتی قدم میزدی؟

من:اینجا اتاق آزمایشته؟

ریجی:بله.....

من:چقدر تجهیزات.....واو

ریجی از رو صندلیش  بلند شد و اومد سمتم.یه چند قدمی عقب رفتم.ریجی عینکشو از رو میز برداشت:

ریجی:بشین....

نشستم رو همون مبلی که ریجی خوابش برده بود.ریجی قوری رو برداشت و تو یه فنجون چایی ریخت:

ریجی:تو میدونی با کاری که کردی چه قدر از دست عصبانیم.خیلی........زیاد

من:خب به نظرم اون کسی که باید عصبانی باشه منم نه تو

ریجی:به خاطر اون سیلی؟

من:بله....دقیقا

ریجی فنجونو داد دستم و پشتشو کرد به من.یه قلوپ از چایی خوردم.انگار تو تمام رگ هام آتیش راه انداخته بودن.فنجون از دستم افتاد  ونتونستم تعادلمو حفط کنم و از رو مبل افتادم پایین.فنجونی که تو دستم بود شکست و یه تیکش دستمو برید.سرفه کردم.کم کم داشتم مرگو با چشمام میدیدم:

من:با.......من........چیکار.......کردی......؟

ریجی:فقط داری کنترل بدنتو از دست میدی و فلج میشی

یه لبخند ترسناک اومد رو لباش:

من:برای.......چی........اینکارو.........میکنی؟

ریجی:زجر کشیدنت بهم آرامش میده

دستمو گرفت و منو بالا کشید.دستشو دور کمرم حلقه زد و صورتشو نزدیک گردنم کرد.دندوناشو محکم تو گردنم فرو کرد.خیلی درد داشت.داشتم کم کم تار میدیدم.دیگه گوشام چیزی نمی شنیدن.چشمامم چیزی نمیدیدن.فقط صدای خون خوردن ریجی تو گوشم بود و اون لبخند ترسناکش جلوی چشمام.بعد از چند ثانیه ولم کرد.وقتی ولم کرد برای چند دقیقه بهوش بود.همون چند دقیقه ای که بهوش بودم.دیدم سوبارو داره با ریجی دعوا میکنه.چشمامو بستم و دیگه بیهوش شدم.بهوش اومدم رو تختم بودم.سوبارو رو صندلی کنار تختم نشسته بود و به من زل زده بود.وقتی دید بهوش اومدم یه برق خوشحالی میتونستم تو چشماش ببینم:

سوبارو:اوه کاترینا بهوش اومدی!!!

من:چه بلایی سرم اومده؟چرا نمیتونم تکون بخورم؟

سوبارو:تو اون چایی ماده فلج کننده بود.اما جای نگرانی نیست.درمانشو به زور از ریجی گرفتم و دادم به نیکلاوس تا بهت تزریق کنه

من:یعنی الان حالم خوبه؟

سوبارو:تا چند دقیقه خوب میشی

من:ساعت چنده؟

سوبارو:آمممم.......9:35

من:آه....من باید برم

سوبارو:کجا؟

من:آممم.......باید برم به دیمن سر بزنم

سوبارو:آهان باشه.خودم میبرمت.

من:چـــــــــــی؟نه......نه.......خودم باید برم

سوبارو:با این وضعیت؟

من:خب باشه.

سوبارو رفت بیرون.میخواستم گریه کنم.آخه چرا هر چی سنگه ماله پایه لنگه؟از رو تختم بلند شدم و رفتم سمت آینه یه نگاه به خودم کردم.از خودم بدم میومد.کتمو بر داشتم و رفتم تو اتاق سوبارو و اون خنجرو برداشتم و تو کتم جا سازی کردی.رفتم تو اتاق پذیرایی.سوبارو تو پذیرایی نشسته بود.تا منو دید بلند شد.از عمارت بیرون رفتیم.داشت میرفت سمت لیموزین.با خودم گفتم که نباید از نقشه با خبر بشه.پس رفتم جلوش:

من:آمــــــــــــــــــــــــــــم.........سوبارو میگم چطوره پیاده بریم.......از جنگل بریم.این طوری بهتره

سوبارو:باشه......فکر بدی نیست

داشتیم از جنگل رد میشدیم که یهو سوبارو ازم سوالی پرسید:

سوبارو:اگه ازت بخوام باهام ازدواج کنی چی میگی؟

من:آااااا......سوبارو.....من نمیدونم

سوبارو:چرا؟مگه منو دوست نداری؟

من:چرا دوست دارم.بیشتر از اون چیزی که فکرشو کنی دوست دارم اما این سوالت واقعا مسخرس

سوبارو:چرا؟مگه خون آشام ها هم دل ندارن؟نمیتونن عاشق بشن؟

من:چرا؟میتونن اما عشقشون خطرناکه مثلا یه گرگی عاشق یه آهو بشه

سوبارو:وایسا.یعنی منو به چشم یه گرگ میبینی؟

من:نه.....من......

سوبارو:کاترینا تو چشمام نگاه کن.بهم بگو ببینم تو از من میترسی؟میترسی یه روزی تغییر کنم؟میترسی یه روزی اونقدر ازت خون بخورم که بمیری؟ببیــــــــــــــــــــــــنم تو میترسی که بـــــــــــــــــــکـــــــــــــــــــشـــــــــــــــــــمــــــــــــــــــــــــــت؟

خیلی سوبارو ترسناک بود.نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم.نمیدونستم چی باید بگم.زبونم لال شده بود.اگر هم میخواستم چیزی بگم سوبارو بهم مهلت نمیداد:

من:سوبارو.....عشق بین من و تو مثل عشق یه گرگ و یه آهوعه.تا گرسنه نشی خیانت نمیکنی اما بالاخره یه روزی گشنت میشه و منو میکشی.این قانون طبیعته

سوبارو:قانون طبیعت غلط کرده

من:تو میخوای قانون طبیعتو عوض کنی؟نمیتونی!

سوبارو:خب.....نمیتونم......نمیتونم تغییرش بدم......اما.....میتونم جلوش بایستم

من:این خوبه سوبارو

سوبارو:دنبالم بیا

سوبارو داشت میرفت و منم دنباش.میخواستم بدونم داره منو کجا میبره.یهو یه پل نیمه کاره دیدم و یه دریاچه خیلی کوچیک.دور تا دور دریاچه درخت و گل و گیاه بود.سوبارو رفت و در انتهای پل نشست.رفتم و کنارش نشستم.به آب خیره شده بود:

سوبارو:خب پس منو به چشم یه گرگ میبینی.

من:سوبارو.....من مثال زدم.

سوبارو:پس چطوره این آهو خانومو تبدیل به یه گرگ کنم.میدونی که میتونم

من:سوبارو.....باورم نمیشه داری همچین حرفی میزنی.

سوبارو:ها ها ها ها میدونستم میترسی کاترینا.شوخی کردم.

یه جعبه ی کوچیک تو دستش دیدم.خیلی کنجکاو شدم ببینم چی توشه.سوبارو متوجه کنجکاویم شد:

سوبارو:اوه......فکر کنم میخوای بدونی چی توشه هان؟

من:آره

سوبارو:این ماله توعه

من:من؟

سوبارو:آره حدس میزنی چی توشه؟

من:یه انگشتر؟

سوبارو:نه

من:نمیدونم

سوبارو درشو باز کرد.اون یه.............

قسمت بعدی: 0 نظر


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 23 شهريور 1395 ] [ 22:36 ] [ katrin ] [ ]
LastPosts